سوينسوين، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 26 روز سن داره

سوين مامان

ماماني گلم سلام

ماماني گلم سلام امروز پنجشنبه است و من اومدم كافي نت.بابائيتم رفته سركار.صبح حالم يكم بهم خورد .اما تا ظهر خوب شدم.الانم هي بد نيستم. صبح رفتيم لباس فروشي با بابايي خريد.خيلي دوست داشتم تو بغلم بودي و يكي از اون لباسهاي خوشگلا انتخاب ميكردي تا ما برات بخريم.خودم هم دوست داشتم برات يه چيزي بخرم اما نميدونستم دخملي يا پسمل؟ اگه بدوني چقدر بي تابيم تا تو بياي،همش روزها را مي شماريم. ظهر به بابايي ميگم من تنهايي چيكار كنم .ني ني هم كه نيست تا من باهاش بازي كنم.اونم همش بهم مي خنده.ميگه قول ميدم ني ني كه بياد توي كمد لباسا بذاريش تا اذيتت نكنه.خيلي بي انصافه.ميگه تو حوصله ني ني نداري. خودش ديده وقتي پرهام كوچولو را مي اوردم...
18 تير 1392

شايد باشي......

ماماني من   دختر يا پسر گلم   الان كه دارم اينا را مي نويسم چند روزيه كه احساس ميكنم هستي........   خوب علائم زيادي داره كه باشي و اين يعني اخرين خوشبختي......اخرين ارزو براي خودم...... اخرين ارزوم براي خودم اومدن تو هست و ديگه براي خودم هيچ ارزويي ندارم.......   ديگه تمام زندگيم تو وجود تو خلاصه ميشه....تمام ارزوهام براي تو رنگ ميگيره......   دليل بودنم...   وقتي تو بياي ...ديگه از خدا چي ميخوام؟   زندگيم را به پات ميريزم....   تمام جون و لحظه لحظه هاي زندگيم را فدات ميكنم......   شايد بابائيت هم از اين حال و هوا در بياد...
27 آبان 1391

شقايق گل هميشه عاشق

شقایق گفت :با خنده  نه بیمارم، نه تبدارم اگر سرخم چنان آتش حدیث دیگری دارم گلی بودم به صحرایی  نه با این رنگ و زیبایی نبودم آن زمان هرگز  نشان عشق و شیدایی   یکی از روزهایی که  زمین تبدار و سوزان بود و صحرا در عطش می سوخت  تمام غنچه ها تشنه ومن بی تاب و خشکیده  تنم در آتشی می سوخت ز ره آمد یکی خسته به پایش خار بنشسته و عشق از چهره اش پیدای پیدا بود   ز آنچه زیر لب می گفت شنیدم سخت شیدا بود  نمی دانم چه بیماری ...
4 مهر 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به سوين مامان می باشد