سوينسوين، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 12 روز سن داره

سوين مامان

اولین دل نوشته مامانی به میوه ی دل

سلام ماماني ميوه ي دلم.... همه ي كسم... الان ساعت ۲۰:۲۸ دقيقه روز چهارشنبه تاريخ ۲۳ شهريور سال ۱۳۹۰هست. حالا كه تازه اين وبلاگ را ساختم نميدونم هستي يا نه؟ يكماه و چند روزه تصميم گرفتم كه تو باشي و منتظرم ببينم خدا كي تو را توي دل من ميذاره... نميدوني چقدر منتظرم....... همش خدا خدا ميكنم بياي و شريك لحظه هاي نفس كشيدنم باشي.... اونقدر منتظرم تا بياي كه روز و شب هام به همين اميد ميان و ميرن...... بابائيتم دوست داره تا تو بياي..... فكر كنم زندگيمون خيلي تغيير كنه..... رنگ ديگه اي بخودش بگيره....... اميد تمام زندگيمون توئي تا بياي..... ...
18 تير 1392

اومدنت مبارك

عزيزترينم.........  مهربونم اومدنت زندگيم را بهم ريخت.........ديوارهاي غم و غصه زير بار زلزله هزاران ريشتري وجود نازنينت براي هميشه فرو ريخت و شادي براي هميشه چارچوب زندگي مامان شد. تازه مي فهمم هستم و براي چي هستم. دلم ميخواست الان بغلت ميكردم و فقط بوت ميكردم. باباييت خندش ميگيره وقتي دارم در موردت حرف ميزنم.فكر ميكنه خيلي احساساتيم. پريشب يه كوچولو اذيتم كردي......... ببخشيد اذيت شدم . رفتيم بيمارستان.بابايي ازم عكس ميگرفت تا بعدنا بهت نشون بده و با هم بشينيد برام بخنديد. مامان جونم تو يوقت باهاش همكاري نكنيا.مامان گناه داره.اخه حالم خيلي بد بود.سرم توي دستم بود و بازم بي ادبي عق ميزدم.باباييم ميخواست بهم روحيه ...
18 تير 1392

ماماني گلم سلام

ماماني گلم سلام امروز پنجشنبه است و من اومدم كافي نت.بابائيتم رفته سركار.صبح حالم يكم بهم خورد .اما تا ظهر خوب شدم.الانم هي بد نيستم. صبح رفتيم لباس فروشي با بابايي خريد.خيلي دوست داشتم تو بغلم بودي و يكي از اون لباسهاي خوشگلا انتخاب ميكردي تا ما برات بخريم.خودم هم دوست داشتم برات يه چيزي بخرم اما نميدونستم دخملي يا پسمل؟ اگه بدوني چقدر بي تابيم تا تو بياي،همش روزها را مي شماريم. ظهر به بابايي ميگم من تنهايي چيكار كنم .ني ني هم كه نيست تا من باهاش بازي كنم.اونم همش بهم مي خنده.ميگه قول ميدم ني ني كه بياد توي كمد لباسا بذاريش تا اذيتت نكنه.خيلي بي انصافه.ميگه تو حوصله ني ني نداري. خودش ديده وقتي پرهام كوچولو را مي اوردم...
18 تير 1392

شايد باشي......

ماماني من   دختر يا پسر گلم   الان كه دارم اينا را مي نويسم چند روزيه كه احساس ميكنم هستي........   خوب علائم زيادي داره كه باشي و اين يعني اخرين خوشبختي......اخرين ارزو براي خودم...... اخرين ارزوم براي خودم اومدن تو هست و ديگه براي خودم هيچ ارزويي ندارم.......   ديگه تمام زندگيم تو وجود تو خلاصه ميشه....تمام ارزوهام براي تو رنگ ميگيره......   دليل بودنم...   وقتي تو بياي ...ديگه از خدا چي ميخوام؟   زندگيم را به پات ميريزم....   تمام جون و لحظه لحظه هاي زندگيم را فدات ميكنم......   شايد بابائيت هم از اين حال و هوا در بياد...
27 آبان 1391

شقايق گل هميشه عاشق

شقایق گفت :با خنده  نه بیمارم، نه تبدارم اگر سرخم چنان آتش حدیث دیگری دارم گلی بودم به صحرایی  نه با این رنگ و زیبایی نبودم آن زمان هرگز  نشان عشق و شیدایی   یکی از روزهایی که  زمین تبدار و سوزان بود و صحرا در عطش می سوخت  تمام غنچه ها تشنه ومن بی تاب و خشکیده  تنم در آتشی می سوخت ز ره آمد یکی خسته به پایش خار بنشسته و عشق از چهره اش پیدای پیدا بود   ز آنچه زیر لب می گفت شنیدم سخت شیدا بود  نمی دانم چه بیماری ...
4 مهر 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به سوين مامان می باشد